يک شب زمستاني، که ماه پشت ابرهاي سياه پنهان شده بود و عقربه‌هاي ساعت، دقيقا دوازده را نشان مي‌داد، تيپ ما در معرض حمله‌اي سنگين و سريع قرار گرفت. اما داستان حمله از چه قرار بود؟

من آن شب، در مقر تيپ با فرمانده تيپ در حال خوردن ويسکي بودم. او چند دقيقه قبل، از مجلس جشني که در منزل يکي از کردها به نام «ملاعثمان» برگزار مي‌شد، برگشته بود. اين ملا عثمان به تدريج به دار و دسته دوستداران حزب بعث پيوسته بود.
سرهنگ دوم المطيري (فرمانده تيپ) آن شب را در منزل آن مرد کرد گذرانده و يکي از دختران آنجا را مخفيانه به عقد خود درآورده بود. هنگامي که به مقر تيپ بازگشت، براي من حکايت هايي نقل کرد که بر کاميابي‌اش حسرت خوردم.
ساعت يازده و پانزده دقيقه فضاي مقر تيپ پر از بوي شراب شده بود، زيرا افسران، نوش نوش راه انداختند و همگي به خواب عميقي فرو رفته بودند. فقط من ماندم و سرهنگ دوم المطيري. تا آنجا که جا داشتيم، خورديم. ناگهان يک دسته موشک که تعدادشان سر به پنجاه مي‌زد، به طرف ما هجوم آورد. هم افسران مست را از خواب پراند و هم اتاق عمليات تيپ را شکافته و تمام خودروها را به آتش کشيد. همه افراد هم در محاصره قرار گرفتند.
تمام تلاش من، فرار از مقر تيپ و رسيدن به هنگ اول که سه کيلومتر دورتر از مقر تيپ بود خلاصه مي‌شد. افسران درباره چگونگي خلاص شدن از آنجا با همه جر و بحث مي‌کردند. فرمانده تيپ هم با فرمانده لشگر تماس گرفت و خبر حادثه را گزارش داد.
در کمتر از پانزده دقيقه، مقر تيپ به خرمني از آتش تبديل شد و من تنها توانستم خودم را از معرکه نجات داده، به همراه سه سرباز ديگر فرار کنم.
ما از دور شاهد پيشروي نيروهاي ايراني به طرف مقر تيپ و محاصره کامل آن بوديم. فرمانده تيپ به همراه سروان «سرحان گاصد لعيبي»، فرمانده سلاح شيميايي، سروان «فواد عظيم‌الدليمي»، افسر استخبارات، سرگرد «علامحمد عبودالناصري»، فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسياري از سربازان گروهان ويژه گارد کشته شدند و آن تعداد ايراني نفوذ کننده توانستند وارد مقر تيپ شده، آنچه را که در مقر باقي مانده بودند، به دست آورند.
يک هنگ کماندويي از سپاه اول، مقر تيپ دريافت کرد و بر مبناي آن ، خمپاره‌اندازهاي 60 ميليمتري،‌موشک هاي تامر، اس پي جي 9، آر پي جي 7، شروع به شليک کرده، ساختمان تيپ از همه طرف در هم پاشيد، اما مقاومت ايراني ها هنوز پا بر جا بود. هنگامي که براي مدتي مقاومت فروکش کرد، يک گروهان کماندويي به فرماندهي سروان «همام الدليمي» به طرف مقر تيپ حرکت کرد و به نزديکي آن رسيد و از آنجا که تصور مي‌کرد مقاومت ايراني ها تمام شده، بدون احتياط و توجه به طرف مقر حرکت مي‌کرد که با رسيدن به خط کشتار، به طرف آنان تيراندازي شد و از آن گروهان سي نفره،‌فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقيه به طرز فجيعي جزغاله شدند.
يک بار ديگر يک هنگ به اضافه يک گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند. هنگ به طرف مقر پيشروي کرد و با نيروهاي ايراني درگير شد. هنگامي که ايراني ها توانستند يک ساعت تمام مقاومت کنند، هنگ اول و دوم کماندويي از سپاه اول با هم هجوم برده و توانستند به داخل مقر نفوذ کنند. در آنجا درگيري با نارنجک دستي و سرنيزه شروع شد که حدود شصت نفر از کماندوها کشته شدند و در نهايت با اسير شدن سه ايراني غائله ختم شد.
بله. اين بود قصه اشغال مقر تيپ 413 که غوغا و سر و صدايي در مقر لشگر 24 به پا کرد؛ چرا که هنوز زمان زيادي از دريافت مدال شجاعت فرمانده تيپ و ارتقاء درجه‌اش به سرهنگ دومي نمي‌گذشت. بدشانسي ديگر اين بود که «هشام صباح الفخري» که به عنوان نماينده صدام براي اداره عمليات حوزه شمالي به منطقه اعزام شده بود، در آنجا حضور داشت و از اشغال مقر تيپ هم کاملا باخبر بود.
بعد از بازجويي از سه اسير ايراني که منجر به شکنجه شد، لشگر 24 توانست اطلاعات نظامي‌اي پيرامون حضور و مقاصد آينده نيروهاي ايراني در منطقه شمالي به دست آورد. هشام صباح‌الفخري پس از پايان بازجويي گفت:

- آن سه ايراني را پيش من بياوريد.

سريع آنان را نزد هشام بردند. او گفت:

- به (امام) خميني فحش بدهيد!

آن سه اسير ايراني بدون هيچ حرکتي در جاي خود ايستادند. هشام از جاي خود برخاسته و چند سيلي سنگين به صورتشان زد و گفت:

- چرا؟ چرا؟ چرا؟

به طرف هلي‌کوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بياورند. آن سه سرباز ايراني به همراه هشام سوار هلي‌کوپتر شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم که سلاحهايشان را به طرف آن سه ايراني نشانه رفته بودند، سوار شدند. هلي کوپتر به پرواز درآمد. هشام در آسمان به سه ايراني گفت:

- شما را پيش خميني مي‌فرستم. به او بگوييد: هشام به تو سلام مي‌رساند! ها… ها… ها …

و حسابي خنديده بود. وقتي هلي‌کوپتر به نزديک مرز رسيد، بسيار بالا رفته بود. از بالاي هلي‌کوپتر در حالي که سربازان و اهالي «قلعه ديزه» از پايين شاهد بودند، آن سه سرباز ايراني به پايين انداخته شدند و پس از غفلت خوردن بر قله‌هاي بلند که چون توپي غلتان از نقطه‌اي به نقطه ديگر مي‌افتادند، سرهايشان از بدنشان جدا شد.
هشام اين مناظر را مي‌ديد و لذت مي‌برد و مي‌گفت:

- به هيچ يک از ايراني ها رحم نکنيد!

يکي از افسران گفت:

- قربان! به نظر مي‌رسد يکي از آنان زنده باشد.

- به هيچ وجه، من مطمئن هستم. زيرا در هر درگيري تعدادي از اسيران ايراني را از همين ارتفاع به پايين انداخته‌ام، طوري که يک بار يکي از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پيش هم تعدادي از سربازان عراقي که از درگيري با ايراني ها در شرق بصره فرار کرده بودند، از همين ارتفاع پايين انداختم.
بعد از چند روز با توجه به اين که مقر تيپ به تلي از خاک مبدل شده بود، مقر ما به نقطه‌اي نزديک به «رانيه» در سلمانيه منتقل شد.
در گزارشهايي که پس از تحقيق پيرامون چگونگي نفوذ نيروهاي ايراني به مقر تيپ منتشر شد، آمده بود که ايراني ها از شکاف «هيلشو» و با همکاري اهالي منطقه و پوشيدن لباس هاي کردي و خريد و فروش اجناس توانسته‌اند به منطقه نفوذ کرده و در قلعه ديزه مستقر شوند.
به نظر مي‌رسد که ايراني ها توانستند به تمام اهدافشان برسند،‌زيرا خسارتهاي ما شامل اين موارد بود:

1- 60 کشته و مجروح .
2- از بين رفتن سيزده ايفا و واز.
3- نابودي بيست دستگاه بيسيم.
4- نابودي يک دستگاه رازيت پيشرفته.
5- تخريب کامل مقر تيپ.
6- کشته شدن تعدادي از افسران بلند پايه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبيدي،‌سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الياسري از لشگر 24 بود.

صفحات: · 2

موضوعات: مطالب دیگر  لینک ثابت



[چهارشنبه 1391-07-05] [ 09:15:00 ب.ظ ]