ماجراي موسي،معروف به موسي مبرقع

از يعقوب بن ياسر روايت شده است كه گفت:متوكل مي گفت:واي بر شما!كار امام هادي مرا عاجز كرده،نه حاضر است با من شراب بنوشد ونه در مجلس شراب من بنشيند ونه در اين امور فرصتي مي يابم (كه او رابه اين گونه كارها بكشانم).گفتند:اگر از او فرصتي نيابي در عوض اين برادرش موسي است كه  باده گسار و نوازنده است،مي خورد و مي نوشد و عشقبازي مي كند، بفرستيد او را بياورند و بر مردم كار را مشتبه سازيد و بگوييد اين شخص ابن الرضا است. متوكل نامه اي نوشت و او را با تعظيم و تجليل وارد كردند و همه ي بني هاشم و سران لشكر و مردم به استقبالش شتافتند، غرض متوكل اين بود كه وقتي او رسيد املاكي به وي واگذار كند و دختري به او بدهد و ساقيان شراب و كنيزكان نوازنده نزد وي بفرستد و در حق او احسان و نكويي به خرج دهد و منزلي عالي در اختيارش گذارد كه خود در آنجا به ديدنش برود.

چون موسي وارد شد، حضرت هادي عليه السلام با موسي ملاقات كرد و بر وي سلام گفت: و حقش را ادا كرد و فرمود : اين مرد ( متوكل) تو را فراخوانده تا حرمتت را هتك كند و از شان تو بكاهد. به او بگو كه اصلا اهل باده  گساري نيستي، موسي گفت: اگر مرا براي اين غرض خواسته پس بايد چه كنم؟ فرمود شأن خويش نگه دار و چنين كاري مكن. موسي از پذيرفتن پند و اندرز امام خودداري كرد. امام صحبت خود را تكرار كرد ولي موثر واقع نشد. عاقبت آن حضرت فرمود: ولي بدان كه اين مجلس كه متوكل در نظر گرفته مجلسي است كه هرگز تو با او در آن گرد نياييد، و همان شد. سه سال موسي در آنجا اقامت گزيد. هر روز بامدادان بر در سراي او مي رفت، يك روز مي گفتند مست است،‌ فردا صبح بيا و  روز ديگر مي رفت، روز بعد مي گفتند داروئي خورده و خفته است فردا بيا،‌مدت سه سال اينچنين گذشت تا متوكل كشه شد و آن دو با هم ديدار نكردند.

بحار الانوار،‌ ج50، ص 158تا 160

موضوعات: نکته روز  لینک ثابت



[سه شنبه 1391-01-29] [ 12:19:00 ب.ظ ]