روزی سلمان در کوفه از بازار آهنگران عبور می کرد چشمش به جوانی افتاد که نعره ای کشید و بیهوش به زمین افتاد. مردم اطراف او اجتماع کردند، وقتی سلمان را دیدند به او گفتند: مثل اینکه این جوان بیماری حمله مغزی دارد شما بیا و دعایی در گوش او بخوان شاید سلامتی خود را باز یابد.

سلمان جلو آمد و جوان هم به هوش آمد، وقتی که سلمان را شناخت گفت: اینگونه که این مردم خیال می کنند بیمار نیستم، بلکه هنگام عبور از بازار آهنگر ها دیدم آنها میله های سرخ شده را با پتک می کوبند به یاد این آیه افتادم:  « و لهم مقامع من حدید» برای مامورین دوزخ گرزهایی از آهن است»

ادامه مطلب :

از ترس عذاب الهی عقل از سرم پرید و چنین حالی پیدا کردم. سلمان به او علاقه مند شد و پیوند دوستی با او برقرار ساخت  و همواره از او یاد می کرد، تا اینکه چند روز او را ندید جویای حال او شد، دریافت که بیمار و بستری است، به عیادت او رفت وقتی به بالین او رسید او را در حال جان دادن یافت از او دلجویی کرد و خطاب به غزرائیل گفت: یا ملک الموت ارفق باخی » ای فرشته مرگ به برادر ایمانیم مدارا کن»

عزرائیل گفت: « إنی بکل مومن رفیق » من به همه مومنان مهربانم»

بحار الانوار - ج 2 - ص 360

موضوعات: مطالب دیگر  لینک ثابت



[چهارشنبه 1390-04-15] [ 10:47:00 ق.ظ ]