جناب شیخ رجبعلی خیاط حکایتی از حضرت داوود نقل کرد : آن حضرت در حال عبور از بیابانی ، مورچه ای را دیدکه مرتب کارش این است که از تپه خاکی ، خاک برمی دارد و به جای دیگر می ریزد از خدا خواست تا راز این کار را بفهمد . مورچه به سخن آمد و گفت :

ادامه مطلب :

معشوقی دارم که شرط وصل خود را آوردن همه خاکهای آن تپه در این محل قرار داده است !حضرت داوود فرمود : با این جثه کوچک تو تا کی می توانی خاکهای این تل بزرگ را به محل دیگر منتقل کنی و آیا عمرت کفایت می کند؟

مورچه گفت : «همه اینها را می دانم . ولی خوشم اگر در این کار مردم ، به عشق محبوب مرده ام »حضرت داوود فهمید که در این جریان درسی نهفته و منقلب گشت.

موضوعات: مطالب دیگر  لینک ثابت



[شنبه 1390-03-28] [ 12:45:00 ب.ظ ]